خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

آخرین یادداشت

گفته بودی تا بیایی عشق بازی می کنی با یاد من

آمدم

 اما  دگر  نه عشقی زنده است و

نه یاد من

.................................

همه آنهایی که اینجا نوشتم سرنوشتی داشتند

فاطمه دوست و همدم من :‌هم خودش هم همسرش و هم علی کوچولو  و هو خواهرش در زلزله از دست رفتند.

طیبه مهربون همسر برادرم و علیرضا عزیز هم دز زلزله بار عشق بستند.

وحید هنرمندم ۱۰ ماه بعد از کشته شدن همسر عاشق و پسرش در تصادف رانندگی جاده بم کرمان عاشقانه به دیدار معشوق رفت

و شهرزاد قصه گویش را برای پدر و مادرم یادگاری گذاشت .

و عزیزانی که همه پرپر شدند و رفتند.

و من که در این غربت ماندگار شدم و تنها بی آنکه از غمم کاسته شود .

خدانگهدار

 

سومین سالگرد کشته شدگان زلزله بم را به همه عزیزان بمی تسلیت می گویم .

شهر من ...

شوهر خاله ام با سرعت جاده  ماهان - کرمان را طی می کرد .یه نفر از زنانی رو هم که می خواست زودتر برسه به بم و خبری از فامیلش بگیره رو سوار کرد .

خاله ام گریه می کرد و من هم مریم کوچولو را سرگرم می کردم .همه جا سکوت بود و آرامش مرگ .

قبل از رسیدن به بم از روستاهای شهاب آباد و خواجه عسکر رد شدیم بعضی از خونه های اونجا هم دیوار نداشت اما خدا رو شکر چیزی نشده بودند . کمی امیدوار شده بودیم شاید بم هم خرابی زیادی  نداشته اما ...

از ورودی غربی که وارد شدیم همه چیز گواه آوارهایی بود که مردم رو مدفون کرده بود .تنها درختهای نخل پابرجا مانده بودند و آرام گریه می کردند . خیلی دوست داشتم اول خونه خودمون رو ببینم اما روم نمی شد به زبون بیارم .

خاله و پدربزرگ دوست داشتند اول بروند پیش دایی عباس و خونه پدری ...و من نظاره گر فاجعه ای بودم که فقط در یک قسمت از شهر من به وجود اومده بود .

 زن دایی و ساناز و رضا توی حیاط خانه آوار شده اشان نشسته بودند و گریه می کردند .مادر و پدر زن دایی ام که خاله مامانم می شد هم زیر آوار مانده بودند و دایی و دیگران رفته بودند تا آنها را بیرون بیاورند .

زن دایی دایم گریه می کرد و بچه ها آروم حرف می زدند .بالاخره بعد از ساعتی جنازه ها پیدا شده بودند و برای دفن کردن همه رفتند و منو تو اون خرابه ها تنها گذاشتند .

از کنار دیوار خراب شده زنهایی که دیگه چادری به سر نداشتند با فرغون جنازه بچه هاشونو می بردند .دیگه هیچ کس گریه نمی کرد انگار همه مرده بودند .

پس لرزه هایی که دایم تکرار می شد و منو می ترسوند تنهایی توی اون خرابه که روزگاری جایگاه بازی کودکانه من و ساناز و دیگران بود حالا شده بود جنگل تاریکی از هزاس و مرگ .

رضا پسر دایی ام اومد و من از تنهایی در اومدم .دلم می خواست برم خونه خودمون رو ببینم اما انگار نه انگار کسی منو می دید .

همه رفته بودند سراغ زن دایی لالاخره مامانم اینا اومدند مجید و سعید رو هم دیدم . هیچ اشکی نمی تونست غربت دلم رو نشون بده واسه همین گریه ام نمی آمد .

سعید می گفت نمی خوام بری تو اون کوچه ...

و من رفتم با بابا اونجا همه خونه ها خراب شده بود . جنازه زن همسایه مهربون ما و دخترش پیدا نمی شد همه داشتند می کندند اما نمی شد

..........

دیوار آشپزخونه کامل ریخته بود و ما از طریق پنجره اتاق مجید تونستیم به  درون خونه بریم سقف هال ریخته بود و اتاقها ترک برداشته بودند

اتاق من هم ترک برداشته بود اما نریخته بود .

پدرم تعریف می کرد که وسط هال خوابیده بودم و از قبل آماده زلزله شدید بوده است . در واقع انگار همه می دونستند و گروهی هم شب تا ساعت ۴ صبح بیرون تو پارکها خوابیده بودند ولی وقتی دیدند خبری نیست از شدت سرما اومده بودن که توی گرما خونه بخوابند و خانه شد آرامگاه همیشگی اونها .

بگذریم از عدم اطلاع رسانی به مردم که موضع سیاسی می شود و بس .

در هر صورت بابایی خوابیده بود و مامانم هم در اتاق من خوابیده بود که به خاطر نماز از خواب بیدار می شود و برای بابایی هم که عادت به چایی داشته چایی دم کرده بود و دوباره هر دو خوابیده بودند و اون زلزله لعنتی .

بابام از شدت ضربات عمودی زلزله که به قول خودش با قدرت زیادی از زیر زمین به بالا می اومد بیدار شده بود .

......

فعلا تا بعد

روز زلزله

شب بدی رو پشت سر گذاشته بودم ، عصب سیاتیک کمرم بدجوری درد می کرد و عاصی شده بودم . فرداش با بچه ها و گروه ادبی که تشکیل داده بودم قرار کوه گذاشته بودیم از طرفی دلم  می خواست نرم اما از طرفی هم وسوسه رفتن باهام بود همه چیز انگار داشت با من حرف می زد اما من نمی شنیدم .درست ساعتی که بم لرزیده بود من از شدت درد از خواب بیدار شدم .ای کاش همان لحظه به خانواده ام زنگ زده بودم.داداشم توی اتاق خودش خوابیده بود و از ناله های من بیدار شد اما نتونست خیلی دوام بیاره و خوابید .

ای کاش اون روز کوه نمی رفتم .آماده شدم و خودمو رسوندم تجریش .هوای اون روز خیلی خوب بود .یکی از اعضای گروه که تازه وارد بود یهو برگشت گفت : راستی شنیدید بم زلزله شده و خیلی شدید بوده

من هم گفتم : بابا امکان نداره بم زلزله بشه هیچ وقت حتما اشتباه شنیدید .

بیچاره کمی فکر کرد و گفت : آره فکر کنم یه جایه دیگه بود .کمی بالاتر که رفتیم رادیو داشت اعلام میکرد که هموطنان عزیز برای اهدای خون آماده باشند .. و بعد هم اعلام کرد که زلزله بم خرابی زیادی داده و کلی تلفات داشته .

زانوهام سست شد ای وای داشتم داغون می شدم و اشک می ریختم بچه ها همه شماره خونه ما رو گرفته بودند و سعی می کردند که راهی برای با خبر شدن اوضاع پیدا کنند.هر چه به خونه مون زنگ می زدم اشغال بود خونه همه کسایی که می شناختم زنگ زدم اشغال بود .

به خاله هم هرچه زنگ می زدم در دسترس نبود باید می رفتم پدربزرگ من هم نبود ( خاله و پدربزرگم در تهران زندگی می کنند )دیگه داشتم دیوونه می شدم .داداشم هم نبود بالاخره بعد از رفتن به جایی بلند که آنتن بده موفق شدم با مجید حرف بزنم گفت توی راه بمه و تازه از تهران راه افتاده خدایا چه خبر بود که من خبر نداشتم .

 

1 ساعت بعد

بچه ها منو رسوندن دم خونه سیل تماسهای تلفنی به من شروع شد همکارام و دوستام همه و همه ...و من که هیچ چیز نداشتم برای گفتن ...

بالاخره خاله زنگ زد های های گریه می کرد خودمو رسوندم به خونه خاله اونجا بازار شام شده بود .وای چه روزی بود

آقاجون ( پدربزرگ) گریه می کرد مریم کوچولو غصه می خورد همه و همه خودشون رو برای عزای بزرگی آماده کرده بودند .

و منو شوهر خاله ام  که با ظاهری آرام سعی در ایجاد آرامش فامیل داشتیم در هر حالیکه در درون مطمئن بودم پدر و مادرم سالم هستند ولی غوغای عظیمی در دلم جاری بود .از تهران که زدیم بیرون دیگه شب شده بود خدایا من چه می کردم ؟

توی راه هم تلفنها ول کن نبود . خبر خوب سلامت پدر و مادرم و خانواده ام بود .اما بعد از اون خبر مرگ تک تک فامیل به ما می رسید و ما گریه می کردیم

اولین خبر مرگ خاله مامانم و شوهرش بود  . ما به خاله فاطمه خیلی احترام می ذاشتیم و شوهرش مرد خیلی خوبی بود

 بعد پسر عمه مامانم همراه به زن و دخترش ( یگانه)  که از بچگی با هم دوست بودیم و چون اسم من سخت بود همش می گفت : دو مریم تازه دانشگاه قبول شده  بود و می خواست بهمن سر کلاس بره 2 تا برادرش کیوان و پیمان شب خونه مادربزرگشون خوابیده بودند و با اینکه خونه خودشون نو ساز بود اما متاسفانه آقای غضنفری که بهترین دبیر تاریخ بم و دوست خوب توریستهایی بود که به بم می آمدند همراه به همسر مهربانش خانم عقابیان و یگانه دخترش ، یگانه از دست رفتند .

 خبر های بعدی رو خاله ام از من پنهان کرده بود .وقتی رسیدیم تقربیا نزدیک 200 نفر از فامیل فوت شده بودند و خیلی ها مفقود شده بودند .کرمان که رسیدیم اول منو بردند خونه مادر شوهر خاله ام .

خاله ام بهم گفت که طیبه ( زن داداشم ) فوت شده ...سوارماشین شدیم نمی تونستم گریه کنم مطمئن بودم همه مردند و کم کم منو دارند آماده میکنند.رفتیم خونه داداش بزرگم ، بابا مامانم اونجا بودند .

همین که چشمشون به ما افتاد صدای گریه ها بلند شد .چشمامو چرخوندم ، مامانم بابا وحید مریم بهرام حمید پوران شهرزاد همین !

دنبال طیبه و علیرضا می گشتم نبودند به مریم گفتم علیرضا کجاست ؟

مریم گفت مرده خاکش کردند ! و زد زیر گریه نمی خواستم قبول کنم گفتم علیرضا کجاست ؟و اون گریه می کرد .

خواستم با صدای بلند گریه کنم اما خاله ام سرم داد زد که به خاطر شهرزاد گریه نکن !

و من از همون لحظه خفه شدم تا الان که به خاطر دیگران گریه نکنم و شدم از درون نابود ...

 

طیبه عزیزم و علیرضای نازنین  را به خاطر شلوغی و نا امنی به سرعت در بم دفن کردند .دایی علیرضا و مادربزرگ و پدربزرگش رو هم همونجا پیش هم دفن کردند .

................................................................................................................

و من برای دیدن داداشم سعید و همسرش با خاله به بم رفتیم و .....

 

 

 

 

 

 

من و علیرضا

علیرضا وقتی به دنیا اومد تپل بود و سفید و خوشگل خدایا بچه به این تو دلبرویی می شد بگم تا اونوقت ندیده بودم .

علیرضا بیشتر خونه ما بود چون مامانش می بایست بره یکی از روستاهای نزدیک سیستان و درس بده .

بزرگش کردیم  کلی با ما اخت شد . فدای چشماش بشم من که همیشه با مظلومیت به من نگاه می کرد و دوستم داشت و لبخند می زد .

علیرضا همینطور که بزرگ می شد استعدادهای خودشو نشون می داد .فوتبال بازی کردن را از باباش و عموهاش یاد گرفت .

راستی یادم رفت بگم که علیرضا پسر وحید بود . بزرگ که شد کم کم همپای باباش سنتور می زد و با شهرزاد همخوانی می کردند .

علیرضا پسر بازیگوشی بود یه روز با هم رفتیم بازار بم و کلی برای تیپش خرج کرد .

بچه با معرفتی بود هر وقت من می رفتم بم کلی بهم سر می زد باهم حرف می زدم یا بازی کامپیوتری رو را ه می انداختیم می دونست من عاشق موزیک هستم کلی برای من نوار جدید می آورد و کلی کلیپهای هندی و ایران و خارجی برام می خرید . ۲ و ۳ بار هم با هم کتک کاری کردیم . 

دیگه نمی تونم بنویسم اشک نمی زاره ....

۸۵/۸/۲۷

خب علی رضا بزرگ شد مثل همه پسرهای بمی در محیطی بدون امکانات تفریحی ...عشقش این بود سوار دوچرخه اش بشه و دور میدون آزادی انرژی نوجوانی اشو خالی کنه !

علیرضا پسر مهربونی بود و البته کم حرف گاهی از اینکه نکنه با دوستان ناباب بگرده ناراحتش می شدم ولی اون بیشتر با دایی اش دوست بود .خب ...

می گن همیشه آدما نزدیک مرگ که می شن کلی تغییر می کنند . من علی رضا را خوب می شناختم و اخلاقش دستم بود از عمه و برادرزاده مساله دور بود مثل ۲ دوست بودیم .

خب اینم از تقدیر ما ...

من و فاطی

من با فاطی بعد از یه دشمنی کینه ای آشنا شدم .از اون بجه مسلمونای دو آتشیه بود البته مومن می دونید نماز و روزه اش به جا بود و هیچ وقت هم گادرش از سرش جدا نمی شد .

اصلتا یزدی بود ولی متولد بم و خب دیگه بمی بود . بهش می گفتیم یزدی گربه خوار اونم وقتی خیلی مومن بازی در می اورد .

در هر صورت من باهاش دوس شدم و شدیم دوستای جدا نشدنی البته یادم نیست چطوری دوست شدیم مهم نیست مهم تداومش بود .

فاطی خیلی ساده بود و گاهی باید بهش یادآوری می کردم که بابا این یارو خرده شیشه داره .

یه همکلاسی داشتیم به اسم ... حسابی خرده شیشه داشت هم دزدی میکرد هم دروغ می گفت البته انواع دوست پسرهای جور وا جور داشت بی زن با زن فقیر پولدار البته پولدار بیشتر در هر صورت حسابی می خواست فاطی رو تیغ بزنه که هی من می گفتم فاطییییییییییییییییییییییییییییییی

آه فاطی وضع مالیش خوب بود یعنی خیلی خوب بود و خب دیگه .

بگذریم

از روی سادگیش بود که شاید حتی در آینده کارهایی کرد که دیگه من نبودم جلوشو بگیرم . من و فاطی حسابی اخت شده بودیم از همون ابتدا عاشق گرافیک و کارهای هنری بود و نهایتا گرافیک تهران قبول شد البته من زودتر از اون دانشگاه قبول شدم ولی وقتی فاطی قبول شد دیگه توی تهران تنها نبود .

فاطی باعث اتفاق عظیمی تو زندگی من شد و من اولین عشق بالغانه خود را تجربه کردم اون روز فاطی اومد خوابگاه من و بهم گفت : تو دانشگاه ما دارند دنبال یکی می گردن که بیاد تو کار نشریه ادبی کمکشون کنه یه آدم هنری شعر دوست و شاعر .

اونم منو معرفی کرده بود منم که سرم درد می کرد برای این کارا و رفتم .. همونجا زندگی عاطفی من شروع شد و من شدم عاشق !فاطی

می دونست و دل من ...

فاطی به من خیلی کمک کرد وقتی برای کار تقاضا دادم و ازمن خواستند که مشغول بشم .توی تهران خونه نداشتم و نه اونقد پول که بتونم اجاره کنم .فاطی منو برد پیش خودش برای ۳ ماه باهم بودیم بدون اینکه اجاره بدم .فاطی بی ریا بود هیچ وقت چیزی نمی گفت .که تو مزاحمی یه همخونه هم داشت که حسابی زیرک بود و حسابی فاطی رو تیغ زد شاید فکر کنید خب منم همین کارو کردم و اجاره ندادم اما اون یه چیز دیگه بود .وقتی اولین حقوقمو دادند اجاره مو دادم .

وقتی فاطی درسش تموم شد برگشت بم با اینکه خیلی دوست داشت بمونه اما نشد .خانواده اش خیلی متعصب بودند و دوست نداشتند بمونه برای کار تصمیمات زیاد گرفته بود ما اونا گفتند و گفتند  تا ازدواج کنه .

وقتی برام کارت عروسی آورد دلم خیلی سوخت یه ازدواج اجباری بدون علاقه .خیلی گفتم نکن ولی نشد .

یه بار بیشتر شوهرشو ندیدم اما همون یه بار کافی بود تا بفهمه چقد این مرد آزار دهنده است .

قدیمی و با دید بسته که براش دخترا فقط زن بودند و مادر شدن وظیفه .

فاطی من بچه دار شد و من هیچ وقت نرفتم علی کوچولو رو ببینم یعنی وقتش رو نداشتم حسابی دلخور بود .اما با هم حرف می زدیم و دوست بودیم تا

اون زلزله لعنتی ...

 

 

 

 

من و طیبه

وقتی با برادرم آشنا شد من دقیقا کلاس پنجم بودم و هیچی از ازدواج جز لباس عروسی نمی فهمیدم تا سرمو بالا گرفتم دیدم داداشم شده داماد و طیبه جان هم عروس مامانم .

 چشمان عسلی روشنی که داشت خانوادگی اونها را در بم متمایز می کرد .

عروس من معلم بود و روزهای اول خدمتش را در بمپور یکی از روستاهای دور افتاده زاهدان گذراند جایی که حتی مردهای سوسول تهرانی تنشون از ترس می لرزه .مردونه ایستاد و تدریس می کرد.معلم خوبی بود تا اینکه خبر دادند باردار شده و دیگه بمپور نرفت و شد معلم روستای نرماشیر بم .

آخی چه سختی می کشید .یکی از ویژگیهای خوب عروس من صبر و خونسردی اش بود .میشه اهل شادی و مهمانی بود .می دونید آدمها را دوست داشت و سریع با اونها اخت می شد .برای من هم جای خالی خواهر بزرگترمو پر می کرد .

تا اینکه بچه خوشگلش به دنیا اومد یه پسر کاکل زری .وحید که گفته بودم مربی ورزشی بود می گفت کاش همراش یه توپ و یه سوت باشه وقتی علی رضا به دنیا اومد هم تپب بود و هم خیلی جیغ می زد .خب اینم مصداق خوبی بود برای اونها .

دوستش داشتیم چون مامانش هم دوباره برگشته بود بمپور و اون پیش ما بود .دوست داشتی و عزیز .چ

وقتی دانشگاه قبول شدم و از شهرم دور هر وقت بر میگشتم به طیبه سر می زدم .و کلی بهم محبت می کرد .دستپختش در خانواده معروف بود .

عروس خوبی بود و خواهر مهربان .و منم سعی کردم خواهر شوهر خوبی باشم .

تا یه شی لعنتی که من به خاطر قرصهای خوابی که خورده بودم و استرس چکهای برگشتی داداشم با طیبه بد حرف زدم خیلی بد و هنوز ناراحتم تا یک ماه با هم قهر بودیم یعنی روم نمی شد باهاش حرف بزنم خدایا من چه کرده بودم دلش رو شکستم و حرفهای احمقانه ای زدم .

البته ۳ روز رفتم زیر سرم و اصلا نفهمیدم چی شده و چه حرفهایی زدم .بعد که مامانم گفت دیگه نتونستم از شرمندگی حرفی بزنم .

خدایا منو ببخش ولی بعد از اون من با طیبه حرف زدیم و کلی دردل کردیم و همه چی خوب بود تا اون روز زلزله ...

 

 

 

 

من و وحید

قرار شد که ازین به بعد از آدمها حرف بزنم و آنهایی که تاثیرات زیادی بر روند کنونی زندگیم داشتند

وحید ۱۳ سال از من بزرگتر بود ، برادر دوم من خب از اولی نگفتم چون وقتی من بچه بودم ازدواج کرد و از بم رفتند و من سالی یکبار آنها را می دیدم و البته الان دختر بزرگش بهترین دوست من هست که گاهی می شینیم و شیطنت می کنیم و هزار نقشه برای آینده می ریزیم ووقتی کرمان می رم شاید یکی از بهترین روزهای من روزهای با پری سیما بودن اسم دختر داداشمه که الان منتظر قبولی دانشگاه هست

.خب زیاد ا ازوحید دور نشم .

با شخصیت وحید از کلاس پنجم آشنا شدم می دونید مامانم می گفت وقتی بچه بودم همش منو بغلم کرده و نوازشم می کرده و قربون صدقه ام میرفته حقم داشته طفلک بعد از ۴ تا پسر یهو من پریدم وسط گود ، فکر کرده من چه تحفه ای هستم .

خب من ۱۰ سالم بود که یهو پایاین نامه اشو گذاشت جلوم و گفت بلدی رو نویسی کنی منم با غرور گفتم آره پس چی ؟

اونجا بود که با ضحاک مار به دوش آشنا شدم و شدم کاتب آقا وحید ! ولی چشمتون روز بد نبینه که من شب دیگه از خستگی نتونستم بنویسم و کج و معوج چیزهایی نوشتم حتما خطم خوب بوده که به من اعتماد کرده تا بنویسم خدایا چه روزهایی بود تابستان بود و گرما ولی ما رفته بودیم ویلای پدربزرگ دهبکری و پیش مادربزرگ که بهش می گفتم بی بی خدا بیامرز! نشسته بودیم و من می نوشتم یادمه وحید تازه نامزد کرده بود و دایم در هوای اون پر می زد و آواز می خوند .

وحید استاد موسیقی خصوصا سنتور بود و آوازهای اصیل ایرانی که با دوستاش یه گروه کنسرت داشتند و می خوندند با ایرج بسطامی هم خیلی اجرا داشته البته  دوستانه آخه ایرج بسطامی از آشناهای مامانم بود .

وحید اولین کسی بود که منو با دنیای ادبیات آشنا کرد هر چند که به خاطرپدربزرگم که فوق لیسانس ادبیات داشت من با فضای شعر و داستان آشنا شدم اما خب جوونا حرف همو بهتر می فهمند وحید  بهم اعتماد به نفس می داد و مجبورم کرد  دیوان  شفیعی کدکنی ( گون از نسیم پرسید) را حفظ کنم که من فقط یه شعرشو حفظ کردم .

با وحید روزگار خوشی داشتیم آدم شوخ و طنز گونه ای است که اصلا فکر اقتصادی نداره واسه همین هم شد دیبر ادبیات و بهترین دبیر عربی شهر من و استاد تربیت بدنی و مربی فوتبال تیم شهرستان بم از وحید ۲یا ۳ بار مشتی کتک خوردم یه بار به خاطر دزدی پنجاه تومنی از اتاقش و خریدن کلی آدامس موزی و یه بار به خاطر لو دادن دوست دخترش به بابا و یه بار هم بعد از ازدواجش برای لجبازی با دختر دایی ام  و اونجا شد که یه کم از وحید دور شدم چون پودر شخصیت شدم .

 

وحید بعد از ازدواج به خانواده زنش بیشتر نزدیک شد اما من هنوز شعرامو پیش اون می خوندم و کلی ازش چیزای جدید یاد می گرفتم .کلی حرفهای قشنگ و کلی کتابهای ادبی خوندم حافظ شناسی را شاید از راهنمایی شروع کردم و کتابهای عطار را از دبیرستان ...

وحید تشویقم می کرد سه تار یاد بگیرم و من این کارو کردم پیش دوستش آقای مقدم نوازندگی سه تار یاد می گرفتم خوب بود ولی پشتکارم زیاد خوب نبود .استاد خوبی داشتم حیف شد ها ادامه ندادم !

 بچه های وحید با من خیلی دوست بودند شهرزاد عزیز دلم و علی رضای نازنین ...همسرش هم از دوستان خوب من بود باید بگم مثل خواهر بودیم برای هم .

در هر صورت من زمان دانشجویی از بم دور شدم و کمتر با اونها بودم تا زلزله بم که . ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باز سلام

اول از همه  کسانی که برام پیغام گذاشتند تشکر می کنم و به فرهاد که پرسیده بود که من الان بم هستم یا نه باید بگم که اگر وبلاگ منو دنبال کنی حتما به جواب سوالت می رسی ضمن اینکه به وبلاگت هم سر زدم موفق باشی

از کودکی ها و نوجوانی های پر دغدغه من که بگذریم می رسیم به دبیرستان پروین اعتصامی میدان آزادی جنب آموزش پرورش بم جایی که گاهی خوشحالم از حضور در آنجا و گاهی غمگین

خوشحال برای بودن در تیم بسکتبال و نایب قهرمانی کشور و قهرمانی شهرستان و داشتن دوستای خوب و معلمانی که مرا برای داشتن ذوق شعریم تشویق می کردند و ازم می خواستند برای آنها شعر بگم که ...

و غمگین برای اینکه دوست خوبم و عزیزم فاطمه را اینجا به دست آوردم و چه روزگاری داشتیم آخ فاطی عزیزم 

فاطمه یزدی بود ولی توی بم به دنیا آمده بود و کاملا بمی بود با هم با یک دشمنی آتشین دوست شدم البته من همیشه با یکی بد می شم و بعدش باهاش دوست می شم و میشیم جون جونی ...

فاطمه عزیزم همکلاسی من بود و همیشه عاشق هنر آخرش هم توی دانشگاه تهران گرافیک قبول شد و شد گرافیست .ولی طرحی که زندگی براش کشیده بود رو هیچ وقت نتونست توی هیچ برنامه کامپیوتری اصلاح کند .کاش هیچ و قت ازدواج نکرده بود .ای کاش هیچ و قت به بم برنگشته بود هر چند که خودش عاشق ماندن د رتهران بود و درس خواندن بیشتر ...عزیز دلم دلم برای روزهای قشنگ درکه تنگ است کاش بر میگشتی کاش ، فدای تو

روزهای خوبی بود خنده دار بود که برای نیم نمره انضباط که کم شده بودم ۵/۱۹ چه گریه هایی کردم تا مدیرم با ورود بابام بهم نمره ۲۰ داد آخه یه روز توی کلاس برای یکی از شاگردهای کلاس که دوست بودیم مجلس ختمی گرفتم و های های اشک و پارچه مشکی که چادر سیاه یکی از بچه ها بود و نوشتیم مجلس ترحیم ؛ اعظم قلندری ؛ که اونم با کمال شرمندگی منو به مدیر معرفی کرد همش برای خنده بود

همون سالها بود که احساس کردم از معلم عربیم خوشم می آد و همین باعث شد که به خاطر کل کل کردن با اون کلی اطلاعات عربی من زیاد شد و نتیجه این شد که الان شاید بتونم تضمین قبولی آکوزش کنکور بودم برای راهنمایی و دبیرستانی های عزیز ( تبلیغ نیست )

چه روزهایی بود .

و من که با معدل عالی فارغ االتحصیل دبیرستان شدم از رشته علوم انسانی . و وارد پیش دانشگاهی فاطمه الزهرا شدم که شدم تک جنجگوی مدرسه برای ایستادن جلوی مدیرم خانم کارآموزیان که منو تهدید کرد که نمره انضباطم و کم می کنه اونم به خاطر اینکه توی دفتر ایستادم و گفتم چون بچه های دیگه به مدرسه پول میدن حرفشون بیشتر خریدار داره . 

می دونین اون جا من شاگرد زرنگ بودم و شاگرد اول استان شده توی ادبیات فارسی اما حالا چه ؟ کجاست اون همه تلاش من که هر چی امتحان می دم فوق لیسانس قبول نمی شم.

در هر صورت اون روزهای پیش دانشگاهی آخرین روزهای زندگی من در بم بود .

آخرین دوستی ها و آخرین حرفهای دوستانه ...

از این به بعد خاطراتم را با مکانها تمام می کنم و سعی می کنم از آنهایی بنویسم که دیگه پیش من نیستند .

 

 

 

 

دومین نوشته

خب تو نوشته قبلی خیلی پراکنده گویی کردم که خب خصوصیت روانی منه یعنی شلوغی و انباشتگی را بیشتر از خلوت شدن دور و برم دوست دارم و از نظم و انضباط آنچنانی در زندگی خبری نیست البته گاهی اوقات هم شدیدا وسواسی می شم برای تمیز بودن و نظم .

بگذریم

گفته بودم که کجا به دنیا آمدم توی کوچه های قدیمی محله آزادی شهر بم و یا به قولی خیابان کمربندی .الان اگه تشریف ببرید حتما گم می شید چون دیگه اثری از کوچه موچه نیست .

دوران کودکی من مثل همه بچه های دنیا گذشت با این تفاوت که من خیلی شیطون بودم البته الان دیگه روی بچه هایی مثل من اسم گذاشتند هاپر اکتیو یا بیش فعال خودمون ...از در دیوار بالا می رفتم البته از در یک بار اما از درخت و دیوار خیلی می دونید یه روستایی نزدیک بم هست که الان بخش شده به اسم دهبکری اونجا یه کم شبیه شمال ایرانه به عبارتی یه بهشت وسط دو تا جهنم بم و جیرفت که تابستون می پزید و به عبارتی خام خام پخته می شید .اونجا از دار و درخت پره کاش می تونستم عکساشو بزارم (البته اگه کسی بهم یاد بده چطوری توی بلاگ اسکای می شه عکس گذاشت ممنون می شم  ) ما اونجا یه خونه کوچولو داشتیم که وسط باغچه اون چند تا درخت بود زردآلو که شده بود تکیه گاه تاب من و خواهرم درخت گردو که خیلی دوسش داشتم چون بزرگ بود و قوی و درخت سیبو هلو حالا مهم نیست اما مهم اینه یه درخت آلو زرد داشتیم که شما می گید قطره طلا اون جای من مث هاکل بریفین می رفتم بالاش و دایم آواز می خوندم یا موزیک گوش می دادم یا با چاقو به جان میوه هاش می افتادم

اصلا از همون جا ذوق ادبی بنده گل کرد که الان شما می گید کاش گل نمی کرد که اینقد حرف نزنم و شدم نیمچه شاعر  ،که یادمه ترانه های عاشقانه می سرودم و روش ملودی هم می ذاشتم اون موقع خنگ بودم و هیچ وقت نمی نوشتم و همش خودمو جای خواننده های خوشگل می دیدیم که صدای خوبی دارند عجب !

درهر صورن من از اون دهبکری عزیز خاطراتی دارم به مراتب شنیدنی تر و قصه های غمناک و شادمانی هم

البته بیشترش به فوتبال بازی کردن با پسر و دخترای فامیل گذشت و بدترین خاطره ام هم شکستن سر خواهرم به دست بنده با نشونه گیری عالی که ای کاش دستم قلم می شد و این کارو نمی کردم البته فقط سرش شکست ولی اینکارم باعث ورود من به زندگی جدیدی بود پر از خجالتی و شرم و دست کشیدن از جمع و کشیده شدن به طرف کتابهای قطور تر و طراحی خب دیگه به خاطر اینکه سرزنشم کرند که تو با این قد درازت چرا همش تو کوچه د رحال بازی هستی خب منم خجالت کشیدم

خب مث اینکه خیلی از مرحله پرت شدیم اما باید یه جوری با شخصیت من آشنا بشید تا بتونیم با هم بیشتر آشنا بشیم اول راهیم هنوز

اونجا بود که فهمیدم چقد عاشق آرامش زیر درخت نشستن هستم و اینکه دایم پرتره بکشم پرتره همه را می کشیدم و الان دیگه

 انگشتام خوابشم نمی بینند که زمانی می تونستند اینکارو بکنند

خب دیگه اینم از  یه دوره از زندگی من در بم ..

تا بعد

کاش بودی شهر من

انگار می دیدمت بی خستگی

بی این همه آوار غم