خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

شهر من ...

شوهر خاله ام با سرعت جاده  ماهان - کرمان را طی می کرد .یه نفر از زنانی رو هم که می خواست زودتر برسه به بم و خبری از فامیلش بگیره رو سوار کرد .

خاله ام گریه می کرد و من هم مریم کوچولو را سرگرم می کردم .همه جا سکوت بود و آرامش مرگ .

قبل از رسیدن به بم از روستاهای شهاب آباد و خواجه عسکر رد شدیم بعضی از خونه های اونجا هم دیوار نداشت اما خدا رو شکر چیزی نشده بودند . کمی امیدوار شده بودیم شاید بم هم خرابی زیادی  نداشته اما ...

از ورودی غربی که وارد شدیم همه چیز گواه آوارهایی بود که مردم رو مدفون کرده بود .تنها درختهای نخل پابرجا مانده بودند و آرام گریه می کردند . خیلی دوست داشتم اول خونه خودمون رو ببینم اما روم نمی شد به زبون بیارم .

خاله و پدربزرگ دوست داشتند اول بروند پیش دایی عباس و خونه پدری ...و من نظاره گر فاجعه ای بودم که فقط در یک قسمت از شهر من به وجود اومده بود .

 زن دایی و ساناز و رضا توی حیاط خانه آوار شده اشان نشسته بودند و گریه می کردند .مادر و پدر زن دایی ام که خاله مامانم می شد هم زیر آوار مانده بودند و دایی و دیگران رفته بودند تا آنها را بیرون بیاورند .

زن دایی دایم گریه می کرد و بچه ها آروم حرف می زدند .بالاخره بعد از ساعتی جنازه ها پیدا شده بودند و برای دفن کردن همه رفتند و منو تو اون خرابه ها تنها گذاشتند .

از کنار دیوار خراب شده زنهایی که دیگه چادری به سر نداشتند با فرغون جنازه بچه هاشونو می بردند .دیگه هیچ کس گریه نمی کرد انگار همه مرده بودند .

پس لرزه هایی که دایم تکرار می شد و منو می ترسوند تنهایی توی اون خرابه که روزگاری جایگاه بازی کودکانه من و ساناز و دیگران بود حالا شده بود جنگل تاریکی از هزاس و مرگ .

رضا پسر دایی ام اومد و من از تنهایی در اومدم .دلم می خواست برم خونه خودمون رو ببینم اما انگار نه انگار کسی منو می دید .

همه رفته بودند سراغ زن دایی لالاخره مامانم اینا اومدند مجید و سعید رو هم دیدم . هیچ اشکی نمی تونست غربت دلم رو نشون بده واسه همین گریه ام نمی آمد .

سعید می گفت نمی خوام بری تو اون کوچه ...

و من رفتم با بابا اونجا همه خونه ها خراب شده بود . جنازه زن همسایه مهربون ما و دخترش پیدا نمی شد همه داشتند می کندند اما نمی شد

..........

دیوار آشپزخونه کامل ریخته بود و ما از طریق پنجره اتاق مجید تونستیم به  درون خونه بریم سقف هال ریخته بود و اتاقها ترک برداشته بودند

اتاق من هم ترک برداشته بود اما نریخته بود .

پدرم تعریف می کرد که وسط هال خوابیده بودم و از قبل آماده زلزله شدید بوده است . در واقع انگار همه می دونستند و گروهی هم شب تا ساعت ۴ صبح بیرون تو پارکها خوابیده بودند ولی وقتی دیدند خبری نیست از شدت سرما اومده بودن که توی گرما خونه بخوابند و خانه شد آرامگاه همیشگی اونها .

بگذریم از عدم اطلاع رسانی به مردم که موضع سیاسی می شود و بس .

در هر صورت بابایی خوابیده بود و مامانم هم در اتاق من خوابیده بود که به خاطر نماز از خواب بیدار می شود و برای بابایی هم که عادت به چایی داشته چایی دم کرده بود و دوباره هر دو خوابیده بودند و اون زلزله لعنتی .

بابام از شدت ضربات عمودی زلزله که به قول خودش با قدرت زیادی از زیر زمین به بالا می اومد بیدار شده بود .

......

فعلا تا بعد