وقتی با برادرم آشنا شد من دقیقا کلاس پنجم بودم و هیچی از ازدواج جز لباس عروسی نمی فهمیدم تا سرمو بالا گرفتم دیدم داداشم شده داماد و طیبه جان هم عروس مامانم .
چشمان عسلی روشنی که داشت خانوادگی اونها را در بم متمایز می کرد .
عروس من معلم بود و روزهای اول خدمتش را در بمپور یکی از روستاهای دور افتاده زاهدان گذراند جایی که حتی مردهای سوسول تهرانی تنشون از ترس می لرزه .مردونه ایستاد و تدریس می کرد.معلم خوبی بود تا اینکه خبر دادند باردار شده و دیگه بمپور نرفت و شد معلم روستای نرماشیر بم .
آخی چه سختی می کشید .یکی از ویژگیهای خوب عروس من صبر و خونسردی اش بود .میشه اهل شادی و مهمانی بود .می دونید آدمها را دوست داشت و سریع با اونها اخت می شد .برای من هم جای خالی خواهر بزرگترمو پر می کرد .
تا اینکه بچه خوشگلش به دنیا اومد یه پسر کاکل زری .وحید که گفته بودم مربی ورزشی بود می گفت کاش همراش یه توپ و یه سوت باشه وقتی علی رضا به دنیا اومد هم تپب بود و هم خیلی جیغ می زد .خب اینم مصداق خوبی بود برای اونها .
دوستش داشتیم چون مامانش هم دوباره برگشته بود بمپور و اون پیش ما بود .دوست داشتی و عزیز .چ
وقتی دانشگاه قبول شدم و از شهرم دور هر وقت بر میگشتم به طیبه سر می زدم .و کلی بهم محبت می کرد .دستپختش در خانواده معروف بود .
عروس خوبی بود و خواهر مهربان .و منم سعی کردم خواهر شوهر خوبی باشم .
تا یه شی لعنتی که من به خاطر قرصهای خوابی که خورده بودم و استرس چکهای برگشتی داداشم با طیبه بد حرف زدم خیلی بد و هنوز ناراحتم تا یک ماه با هم قهر بودیم یعنی روم نمی شد باهاش حرف بزنم خدایا من چه کرده بودم دلش رو شکستم و حرفهای احمقانه ای زدم .
البته ۳ روز رفتم زیر سرم و اصلا نفهمیدم چی شده و چه حرفهایی زدم .بعد که مامانم گفت دیگه نتونستم از شرمندگی حرفی بزنم .
خدایا منو ببخش ولی بعد از اون من با طیبه حرف زدیم و کلی دردل کردیم و همه چی خوب بود تا اون روز زلزله ...
روایت خاطرات هم انسان رو به دیگران و هم به خودش میشناسونه....سپاس که روزنه ای به دلت باز کردی