خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

اولین نوشته

نگران نباشید اصلا قراری نیست کودکی های پر شیطنتم را برای شما تعریف کنم و یا حتی نوجوانی خاموشم را که دایم در درس خواندن گذشت و کتاب خواندن و شعر گفتن و طراحی مینیاتور و سیاه قلم

بهتره اینطوری شروع کنم که کی به دنیا آمدم

خب در یک صبح یا دمدمای ظهر که هنوز آفتاب نزده بود ، من توی اتاقی که بعدها اتاق خودم شد به دنیا آمدم البته فکر نکنید که توی بم بیمارستان نداشتیم یا زایشگاه چرا خوبشم داشتیم اما خب دیگه ما دکتر خصوصی ببخشید خانوادگی  داشتیم اسمشم اگه یادم بیاد آهان یادم نیست !

خب دیگه به دنیا آمدم و اسم منو  گذاشتند معصومه یعنی راستشو بخواهید امام رضا از قبل به شرط و شروطها درخواب خاله بزرگم اسمو انتخاب کرده بود و من شدم پنجمیمن ماهی تنگ بلور خانه امان که با کلی نذر و نیاز مادرم بعد از ۴ تا پسر پا به این دنیا گذاشتم .

دیگه هم چیزی یادم نیست اصرار هم نکنید که به خاطرم فشار بیارم .

از روزهای کودکی که سراسر شیطنت بود بگذریم می ریم سراغ اصل ماجرا

من اعتقادم اینه که بدون عشق نمی شه زندگی کرد واسه همین گاهگاهی عاشق می شم .

اولین بار :‌۱۱ سالگی خیلی پر رو بودم نه اما باور کنید بیشتذ تقصیر کتابهایی بود که از سن ۹ سالگی شروع کردم به خوندن

دیوان وحشی بافقی ، شفیعی کدکنی (وای گون از نسیم پرسید اولین شعری بود که حفظ کردم )، و مثنوی معنوی ،داستانهای کودکان کمتر می خوندم اما زیبای خفته و ماری آنتوانت ملکه معدوم فرانسه را هم زیاد دوست داشتم .

میدونید شاید این کتاب خوندنا بود که کمکم می کنه هنوز گاهگاهی دست به قلم بشم و چیزی بنویسم تا رنجم کمتر بشه .

رنج ا ز دست دادن  روزهایی که خیلی دوستم  داشتند بله روزها منو دوست داشتند اما انگار من سایه خنکای عشقش اونا را نمی دیدم .

خسته که نشید نه خب فکر می کنم تا همین جا کافی باشه .

راستی یادم رفت اسم مدرسه هامو نگفتم شاید یه آشنا پیدا بشه و منو بشناسه

دبستان فاطمیه  دبیرستان نجمیه اما دبیرستان آخرش ایه نداره هاهاهاه    اسمش پروین اعتصامی بود و پیش دانشگاهی فاطمه الزهرا

آخی خسته شدم

فعلا تا بعد

 

 

  

 

 

 

 

 

اولین سلام

سلام

من از جایی آمدم که شاید هیچ وقت نتوانم مثل آن روزها شاد باشم

مثل روزهای کودکی مثل خجالتهای نوجوانی و مثل بالندگی اول جوانی ام 

روزهای آخر دبیرستان یک سال پشت کنکور و درس خواندن در کتابخانه ملاهادی سبزواری بم ، جایی که بعدها شد بهترین روزهای آشنایی من با کسانی که دوستشان داشتم .

شاید تمثیل نخل بم کمی در مورد من اغراق آمیز باشد اما خب شاید کمی صبوری ام و تحمل تنهایی و اینکه در غربت قد برافراشتم و نگذاشتم گمنام بمانم و بمیرم مرا شبیه نخلی کرده است که همیشه دوست داشتم از آن بالا بروم و همیشه مانعم شدند .

خب برای اولین بار کافی بود .