خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

من و فاطی

من با فاطی بعد از یه دشمنی کینه ای آشنا شدم .از اون بجه مسلمونای دو آتشیه بود البته مومن می دونید نماز و روزه اش به جا بود و هیچ وقت هم گادرش از سرش جدا نمی شد .

اصلتا یزدی بود ولی متولد بم و خب دیگه بمی بود . بهش می گفتیم یزدی گربه خوار اونم وقتی خیلی مومن بازی در می اورد .

در هر صورت من باهاش دوس شدم و شدیم دوستای جدا نشدنی البته یادم نیست چطوری دوست شدیم مهم نیست مهم تداومش بود .

فاطی خیلی ساده بود و گاهی باید بهش یادآوری می کردم که بابا این یارو خرده شیشه داره .

یه همکلاسی داشتیم به اسم ... حسابی خرده شیشه داشت هم دزدی میکرد هم دروغ می گفت البته انواع دوست پسرهای جور وا جور داشت بی زن با زن فقیر پولدار البته پولدار بیشتر در هر صورت حسابی می خواست فاطی رو تیغ بزنه که هی من می گفتم فاطییییییییییییییییییییییییییییییی

آه فاطی وضع مالیش خوب بود یعنی خیلی خوب بود و خب دیگه .

بگذریم

از روی سادگیش بود که شاید حتی در آینده کارهایی کرد که دیگه من نبودم جلوشو بگیرم . من و فاطی حسابی اخت شده بودیم از همون ابتدا عاشق گرافیک و کارهای هنری بود و نهایتا گرافیک تهران قبول شد البته من زودتر از اون دانشگاه قبول شدم ولی وقتی فاطی قبول شد دیگه توی تهران تنها نبود .

فاطی باعث اتفاق عظیمی تو زندگی من شد و من اولین عشق بالغانه خود را تجربه کردم اون روز فاطی اومد خوابگاه من و بهم گفت : تو دانشگاه ما دارند دنبال یکی می گردن که بیاد تو کار نشریه ادبی کمکشون کنه یه آدم هنری شعر دوست و شاعر .

اونم منو معرفی کرده بود منم که سرم درد می کرد برای این کارا و رفتم .. همونجا زندگی عاطفی من شروع شد و من شدم عاشق !فاطی

می دونست و دل من ...

فاطی به من خیلی کمک کرد وقتی برای کار تقاضا دادم و ازمن خواستند که مشغول بشم .توی تهران خونه نداشتم و نه اونقد پول که بتونم اجاره کنم .فاطی منو برد پیش خودش برای ۳ ماه باهم بودیم بدون اینکه اجاره بدم .فاطی بی ریا بود هیچ وقت چیزی نمی گفت .که تو مزاحمی یه همخونه هم داشت که حسابی زیرک بود و حسابی فاطی رو تیغ زد شاید فکر کنید خب منم همین کارو کردم و اجاره ندادم اما اون یه چیز دیگه بود .وقتی اولین حقوقمو دادند اجاره مو دادم .

وقتی فاطی درسش تموم شد برگشت بم با اینکه خیلی دوست داشت بمونه اما نشد .خانواده اش خیلی متعصب بودند و دوست نداشتند بمونه برای کار تصمیمات زیاد گرفته بود ما اونا گفتند و گفتند  تا ازدواج کنه .

وقتی برام کارت عروسی آورد دلم خیلی سوخت یه ازدواج اجباری بدون علاقه .خیلی گفتم نکن ولی نشد .

یه بار بیشتر شوهرشو ندیدم اما همون یه بار کافی بود تا بفهمه چقد این مرد آزار دهنده است .

قدیمی و با دید بسته که براش دخترا فقط زن بودند و مادر شدن وظیفه .

فاطی من بچه دار شد و من هیچ وقت نرفتم علی کوچولو رو ببینم یعنی وقتش رو نداشتم حسابی دلخور بود .اما با هم حرف می زدیم و دوست بودیم تا

اون زلزله لعنتی ...

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد