-
آخرین یادداشت
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 15:55
گفته بودی تا بیایی عشق بازی می کنی با یاد من آمدم اما دگر نه عشقی زنده است و نه یاد من ................................. همه آنهایی که اینجا نوشتم سرنوشتی داشتند فاطمه دوست و همدم من :هم خودش هم همسرش و هم علی کوچولو و هو خواهرش در زلزله از دست رفتند. طیبه مهربون همسر برادرم و علیرضا عزیز هم دز زلزله بار عشق بستند....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 14:10
سومین سالگرد کشته شدگان زلزله بم را به همه عزیزان بمی تسلیت می گویم .
-
شهر من ...
شنبه 11 آذرماه سال 1385 10:22
شوهر خاله ام با سرعت جاده ماهان - کرمان را طی می کرد .یه نفر از زنانی رو هم که می خواست زودتر برسه به بم و خبری از فامیلش بگیره رو سوار کرد . خاله ام گریه می کرد و من هم مریم کوچولو را سرگرم می کردم .همه جا سکوت بود و آرامش مرگ . قبل از رسیدن به بم از روستاهای شهاب آباد و خواجه عسکر رد شدیم بعضی از خونه های اونجا هم...
-
روز زلزله
شنبه 27 آبانماه سال 1385 17:01
شب بدی رو پشت سر گذاشته بودم ، عصب سیاتیک کمرم بدجوری درد می کرد و عاصی شده بودم . فرداش با بچه ها و گروه ادبی که تشکیل داده بودم قرار کوه گذاشته بودیم از طرفی دلم می خواست نرم اما از طرفی هم وسوسه رفتن باهام بود همه چیز انگار داشت با من حرف می زد اما من نمی شنیدم . درست ساعتی که بم لرزیده بود من از شدت درد از خواب...
-
من و علیرضا
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 11:36
علیرضا وقتی به دنیا اومد تپل بود و سفید و خوشگل خدایا بچه به این تو دلبرویی می شد بگم تا اونوقت ندیده بودم . علیرضا بیشتر خونه ما بود چون مامانش می بایست بره یکی از روستاهای نزدیک سیستان و درس بده . بزرگش کردیم کلی با ما اخت شد . فدای چشماش بشم من که همیشه با مظلومیت به من نگاه می کرد و دوستم داشت و لبخند می زد ....
-
من و فاطی
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 14:49
من با فاطی بعد از یه دشمنی کینه ای آشنا شدم . از اون بجه مسلمونای دو آتشیه بود البته مومن می دونید نماز و روزه اش به جا بود و هیچ وقت هم گادرش از سرش جدا نمی شد . اصلتا یزدی بود ولی متولد بم و خب دیگه بمی بود . بهش می گفتیم یزدی گربه خوار اونم وقتی خیلی مومن بازی در می اورد . در هر صورت من باهاش دوس شدم و شدیم دوستای...
-
من و طیبه
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 14:37
وقتی با برادرم آشنا شد من دقیقا کلاس پنجم بودم و هیچی از ازدواج جز لباس عروسی نمی فهمیدم تا سرمو بالا گرفتم دیدم داداشم شده داماد و طیبه جان هم عروس مامانم . چشمان عسلی روشنی که داشت خانوادگی اونها را در بم متمایز می کرد . عروس من معلم بود و روزهای اول خدمتش را در بمپور یکی از روستاهای دور افتاده زاهدان گذراند جایی که...
-
من و وحید
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 16:34
قرار شد که ازین به بعد از آدمها حرف بزنم و آنهایی که تاثیرات زیادی بر روند کنونی زندگیم داشتند وحید ۱۳ سال از من بزرگتر بود ، برادر دوم من خب از اولی نگفتم چون وقتی من بچه بودم ازدواج کرد و از بم رفتند و من سالی یکبار آنها را می دیدم و البته الان دختر بزرگش بهترین دوست من هست که گاهی می شینیم و شیطنت می کنیم و هزار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 15:27
باز سلام اول از همه کسانی که برام پیغام گذاشتند تشکر می کنم و به فرهاد که پرسیده بود که من الان بم هستم یا نه باید بگم که اگر وبلاگ منو دنبال کنی حتما به جواب سوالت می رسی ضمن اینکه به وبلاگت هم سر زدم موفق باشی از کودکی ها و نوجوانی های پر دغدغه من که بگذریم می رسیم به دبیرستان پروین اعتصامی میدان آزادی جنب آموزش...
-
دومین نوشته
شنبه 28 مردادماه سال 1385 13:01
خب تو نوشته قبلی خیلی پراکنده گویی کردم که خب خصوصیت روانی منه یعنی شلوغی و انباشتگی را بیشتر از خلوت شدن دور و برم دوست دارم و از نظم و انضباط آنچنانی در زندگی خبری نیست البته گاهی اوقات هم شدیدا وسواسی می شم برای تمیز بودن و نظم . بگذریم گفته بودم که کجا به دنیا آمدم توی کوچه های قدیمی محله آزادی شهر بم و یا به قولی...
-
اولین نوشته
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 14:20
نگران نباشید اصلا قراری نیست کودکی های پر شیطنتم را برای شما تعریف کنم و یا حتی نوجوانی خاموشم را که دایم در درس خواندن گذشت و کتاب خواندن و شعر گفتن و طراحی مینیاتور و سیاه قلم بهتره اینطوری شروع کنم که کی به دنیا آمدم خب در یک صبح یا دمدمای ظهر که هنوز آفتاب نزده بود ، من توی اتاقی که بعدها اتاق خودم شد به دنیا آمدم...
-
اولین سلام
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 11:27
سلام من از جایی آمدم که شاید هیچ وقت نتوانم مثل آن روزها شاد باشم مثل روزهای کودکی مثل خجالتهای نوجوانی و مثل بالندگی اول جوانی ام روزهای آخر دبیرستان یک سال پشت کنکور و درس خواندن در کتابخانه ملاهادی سبزواری بم ، جایی که بعدها شد بهترین روزهای آشنایی من با کسانی که دوستشان داشتم . شاید تمثیل نخل بم کمی در مورد من...