خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

روز زلزله

شب بدی رو پشت سر گذاشته بودم ، عصب سیاتیک کمرم بدجوری درد می کرد و عاصی شده بودم . فرداش با بچه ها و گروه ادبی که تشکیل داده بودم قرار کوه گذاشته بودیم از طرفی دلم  می خواست نرم اما از طرفی هم وسوسه رفتن باهام بود همه چیز انگار داشت با من حرف می زد اما من نمی شنیدم .درست ساعتی که بم لرزیده بود من از شدت درد از خواب بیدار شدم .ای کاش همان لحظه به خانواده ام زنگ زده بودم.داداشم توی اتاق خودش خوابیده بود و از ناله های من بیدار شد اما نتونست خیلی دوام بیاره و خوابید .

ای کاش اون روز کوه نمی رفتم .آماده شدم و خودمو رسوندم تجریش .هوای اون روز خیلی خوب بود .یکی از اعضای گروه که تازه وارد بود یهو برگشت گفت : راستی شنیدید بم زلزله شده و خیلی شدید بوده

من هم گفتم : بابا امکان نداره بم زلزله بشه هیچ وقت حتما اشتباه شنیدید .

بیچاره کمی فکر کرد و گفت : آره فکر کنم یه جایه دیگه بود .کمی بالاتر که رفتیم رادیو داشت اعلام میکرد که هموطنان عزیز برای اهدای خون آماده باشند .. و بعد هم اعلام کرد که زلزله بم خرابی زیادی داده و کلی تلفات داشته .

زانوهام سست شد ای وای داشتم داغون می شدم و اشک می ریختم بچه ها همه شماره خونه ما رو گرفته بودند و سعی می کردند که راهی برای با خبر شدن اوضاع پیدا کنند.هر چه به خونه مون زنگ می زدم اشغال بود خونه همه کسایی که می شناختم زنگ زدم اشغال بود .

به خاله هم هرچه زنگ می زدم در دسترس نبود باید می رفتم پدربزرگ من هم نبود ( خاله و پدربزرگم در تهران زندگی می کنند )دیگه داشتم دیوونه می شدم .داداشم هم نبود بالاخره بعد از رفتن به جایی بلند که آنتن بده موفق شدم با مجید حرف بزنم گفت توی راه بمه و تازه از تهران راه افتاده خدایا چه خبر بود که من خبر نداشتم .

 

1 ساعت بعد

بچه ها منو رسوندن دم خونه سیل تماسهای تلفنی به من شروع شد همکارام و دوستام همه و همه ...و من که هیچ چیز نداشتم برای گفتن ...

بالاخره خاله زنگ زد های های گریه می کرد خودمو رسوندم به خونه خاله اونجا بازار شام شده بود .وای چه روزی بود

آقاجون ( پدربزرگ) گریه می کرد مریم کوچولو غصه می خورد همه و همه خودشون رو برای عزای بزرگی آماده کرده بودند .

و منو شوهر خاله ام  که با ظاهری آرام سعی در ایجاد آرامش فامیل داشتیم در هر حالیکه در درون مطمئن بودم پدر و مادرم سالم هستند ولی غوغای عظیمی در دلم جاری بود .از تهران که زدیم بیرون دیگه شب شده بود خدایا من چه می کردم ؟

توی راه هم تلفنها ول کن نبود . خبر خوب سلامت پدر و مادرم و خانواده ام بود .اما بعد از اون خبر مرگ تک تک فامیل به ما می رسید و ما گریه می کردیم

اولین خبر مرگ خاله مامانم و شوهرش بود  . ما به خاله فاطمه خیلی احترام می ذاشتیم و شوهرش مرد خیلی خوبی بود

 بعد پسر عمه مامانم همراه به زن و دخترش ( یگانه)  که از بچگی با هم دوست بودیم و چون اسم من سخت بود همش می گفت : دو مریم تازه دانشگاه قبول شده  بود و می خواست بهمن سر کلاس بره 2 تا برادرش کیوان و پیمان شب خونه مادربزرگشون خوابیده بودند و با اینکه خونه خودشون نو ساز بود اما متاسفانه آقای غضنفری که بهترین دبیر تاریخ بم و دوست خوب توریستهایی بود که به بم می آمدند همراه به همسر مهربانش خانم عقابیان و یگانه دخترش ، یگانه از دست رفتند .

 خبر های بعدی رو خاله ام از من پنهان کرده بود .وقتی رسیدیم تقربیا نزدیک 200 نفر از فامیل فوت شده بودند و خیلی ها مفقود شده بودند .کرمان که رسیدیم اول منو بردند خونه مادر شوهر خاله ام .

خاله ام بهم گفت که طیبه ( زن داداشم ) فوت شده ...سوارماشین شدیم نمی تونستم گریه کنم مطمئن بودم همه مردند و کم کم منو دارند آماده میکنند.رفتیم خونه داداش بزرگم ، بابا مامانم اونجا بودند .

همین که چشمشون به ما افتاد صدای گریه ها بلند شد .چشمامو چرخوندم ، مامانم بابا وحید مریم بهرام حمید پوران شهرزاد همین !

دنبال طیبه و علیرضا می گشتم نبودند به مریم گفتم علیرضا کجاست ؟

مریم گفت مرده خاکش کردند ! و زد زیر گریه نمی خواستم قبول کنم گفتم علیرضا کجاست ؟و اون گریه می کرد .

خواستم با صدای بلند گریه کنم اما خاله ام سرم داد زد که به خاطر شهرزاد گریه نکن !

و من از همون لحظه خفه شدم تا الان که به خاطر دیگران گریه نکنم و شدم از درون نابود ...

 

طیبه عزیزم و علیرضای نازنین  را به خاطر شلوغی و نا امنی به سرعت در بم دفن کردند .دایی علیرضا و مادربزرگ و پدربزرگش رو هم همونجا پیش هم دفن کردند .

................................................................................................................

و من برای دیدن داداشم سعید و همسرش با خاله به بم رفتیم و .....

 

 

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ

shanaz ghalibaf سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:47 ق.ظ

سلام به برادران بسیجیم. نظام سالهاست میلیاردها دلار خرج فتنه و شورش در بحرین، سعودی ، یمن، افغانستان و غیره می‌کند. این همه خرج نه تنها دولت آنها را عوض نکرد بلکه ملت خودمان را به فلاکت انداخت. بخاطر این بدبختیها، نظام مجبور شده با کشورهای دیگر کنار بیاید. چیزی که مشخص است این است که این دنیا نه کاملا شیعه، نه کاملا سنی و نه کاملا و تماماً مسیحی‌ یا غیره خواهد شد. با وعده دادن به آمدن امام زمان دیگر مردم را نمی‌شود خر کرد. همچنین قران مجید می‌فرماید، لکم دینکم ولی یدین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد