خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

باز سلام

اول از همه  کسانی که برام پیغام گذاشتند تشکر می کنم و به فرهاد که پرسیده بود که من الان بم هستم یا نه باید بگم که اگر وبلاگ منو دنبال کنی حتما به جواب سوالت می رسی ضمن اینکه به وبلاگت هم سر زدم موفق باشی

از کودکی ها و نوجوانی های پر دغدغه من که بگذریم می رسیم به دبیرستان پروین اعتصامی میدان آزادی جنب آموزش پرورش بم جایی که گاهی خوشحالم از حضور در آنجا و گاهی غمگین

خوشحال برای بودن در تیم بسکتبال و نایب قهرمانی کشور و قهرمانی شهرستان و داشتن دوستای خوب و معلمانی که مرا برای داشتن ذوق شعریم تشویق می کردند و ازم می خواستند برای آنها شعر بگم که ...

و غمگین برای اینکه دوست خوبم و عزیزم فاطمه را اینجا به دست آوردم و چه روزگاری داشتیم آخ فاطی عزیزم 

فاطمه یزدی بود ولی توی بم به دنیا آمده بود و کاملا بمی بود با هم با یک دشمنی آتشین دوست شدم البته من همیشه با یکی بد می شم و بعدش باهاش دوست می شم و میشیم جون جونی ...

فاطمه عزیزم همکلاسی من بود و همیشه عاشق هنر آخرش هم توی دانشگاه تهران گرافیک قبول شد و شد گرافیست .ولی طرحی که زندگی براش کشیده بود رو هیچ وقت نتونست توی هیچ برنامه کامپیوتری اصلاح کند .کاش هیچ و قت ازدواج نکرده بود .ای کاش هیچ و قت به بم برنگشته بود هر چند که خودش عاشق ماندن د رتهران بود و درس خواندن بیشتر ...عزیز دلم دلم برای روزهای قشنگ درکه تنگ است کاش بر میگشتی کاش ، فدای تو

روزهای خوبی بود خنده دار بود که برای نیم نمره انضباط که کم شده بودم ۵/۱۹ چه گریه هایی کردم تا مدیرم با ورود بابام بهم نمره ۲۰ داد آخه یه روز توی کلاس برای یکی از شاگردهای کلاس که دوست بودیم مجلس ختمی گرفتم و های های اشک و پارچه مشکی که چادر سیاه یکی از بچه ها بود و نوشتیم مجلس ترحیم ؛ اعظم قلندری ؛ که اونم با کمال شرمندگی منو به مدیر معرفی کرد همش برای خنده بود

همون سالها بود که احساس کردم از معلم عربیم خوشم می آد و همین باعث شد که به خاطر کل کل کردن با اون کلی اطلاعات عربی من زیاد شد و نتیجه این شد که الان شاید بتونم تضمین قبولی آکوزش کنکور بودم برای راهنمایی و دبیرستانی های عزیز ( تبلیغ نیست )

چه روزهایی بود .

و من که با معدل عالی فارغ االتحصیل دبیرستان شدم از رشته علوم انسانی . و وارد پیش دانشگاهی فاطمه الزهرا شدم که شدم تک جنجگوی مدرسه برای ایستادن جلوی مدیرم خانم کارآموزیان که منو تهدید کرد که نمره انضباطم و کم می کنه اونم به خاطر اینکه توی دفتر ایستادم و گفتم چون بچه های دیگه به مدرسه پول میدن حرفشون بیشتر خریدار داره . 

می دونین اون جا من شاگرد زرنگ بودم و شاگرد اول استان شده توی ادبیات فارسی اما حالا چه ؟ کجاست اون همه تلاش من که هر چی امتحان می دم فوق لیسانس قبول نمی شم.

در هر صورت اون روزهای پیش دانشگاهی آخرین روزهای زندگی من در بم بود .

آخرین دوستی ها و آخرین حرفهای دوستانه ...

از این به بعد خاطراتم را با مکانها تمام می کنم و سعی می کنم از آنهایی بنویسم که دیگه پیش من نیستند .

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد