خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

خاطرات من از بم

شعرها ی من و قصه های من ، شاید دردهای دوری از شهرم

دومین نوشته

خب تو نوشته قبلی خیلی پراکنده گویی کردم که خب خصوصیت روانی منه یعنی شلوغی و انباشتگی را بیشتر از خلوت شدن دور و برم دوست دارم و از نظم و انضباط آنچنانی در زندگی خبری نیست البته گاهی اوقات هم شدیدا وسواسی می شم برای تمیز بودن و نظم .

بگذریم

گفته بودم که کجا به دنیا آمدم توی کوچه های قدیمی محله آزادی شهر بم و یا به قولی خیابان کمربندی .الان اگه تشریف ببرید حتما گم می شید چون دیگه اثری از کوچه موچه نیست .

دوران کودکی من مثل همه بچه های دنیا گذشت با این تفاوت که من خیلی شیطون بودم البته الان دیگه روی بچه هایی مثل من اسم گذاشتند هاپر اکتیو یا بیش فعال خودمون ...از در دیوار بالا می رفتم البته از در یک بار اما از درخت و دیوار خیلی می دونید یه روستایی نزدیک بم هست که الان بخش شده به اسم دهبکری اونجا یه کم شبیه شمال ایرانه به عبارتی یه بهشت وسط دو تا جهنم بم و جیرفت که تابستون می پزید و به عبارتی خام خام پخته می شید .اونجا از دار و درخت پره کاش می تونستم عکساشو بزارم (البته اگه کسی بهم یاد بده چطوری توی بلاگ اسکای می شه عکس گذاشت ممنون می شم  ) ما اونجا یه خونه کوچولو داشتیم که وسط باغچه اون چند تا درخت بود زردآلو که شده بود تکیه گاه تاب من و خواهرم درخت گردو که خیلی دوسش داشتم چون بزرگ بود و قوی و درخت سیبو هلو حالا مهم نیست اما مهم اینه یه درخت آلو زرد داشتیم که شما می گید قطره طلا اون جای من مث هاکل بریفین می رفتم بالاش و دایم آواز می خوندم یا موزیک گوش می دادم یا با چاقو به جان میوه هاش می افتادم

اصلا از همون جا ذوق ادبی بنده گل کرد که الان شما می گید کاش گل نمی کرد که اینقد حرف نزنم و شدم نیمچه شاعر  ،که یادمه ترانه های عاشقانه می سرودم و روش ملودی هم می ذاشتم اون موقع خنگ بودم و هیچ وقت نمی نوشتم و همش خودمو جای خواننده های خوشگل می دیدیم که صدای خوبی دارند عجب !

درهر صورن من از اون دهبکری عزیز خاطراتی دارم به مراتب شنیدنی تر و قصه های غمناک و شادمانی هم

البته بیشترش به فوتبال بازی کردن با پسر و دخترای فامیل گذشت و بدترین خاطره ام هم شکستن سر خواهرم به دست بنده با نشونه گیری عالی که ای کاش دستم قلم می شد و این کارو نمی کردم البته فقط سرش شکست ولی اینکارم باعث ورود من به زندگی جدیدی بود پر از خجالتی و شرم و دست کشیدن از جمع و کشیده شدن به طرف کتابهای قطور تر و طراحی خب دیگه به خاطر اینکه سرزنشم کرند که تو با این قد درازت چرا همش تو کوچه د رحال بازی هستی خب منم خجالت کشیدم

خب مث اینکه خیلی از مرحله پرت شدیم اما باید یه جوری با شخصیت من آشنا بشید تا بتونیم با هم بیشتر آشنا بشیم اول راهیم هنوز

اونجا بود که فهمیدم چقد عاشق آرامش زیر درخت نشستن هستم و اینکه دایم پرتره بکشم پرتره همه را می کشیدم و الان دیگه

 انگشتام خوابشم نمی بینند که زمانی می تونستند اینکارو بکنند

خب دیگه اینم از  یه دوره از زندگی من در بم ..

تا بعد

کاش بودی شهر من

انگار می دیدمت بی خستگی

بی این همه آوار غم

 

 

 

 

اولین نوشته

نگران نباشید اصلا قراری نیست کودکی های پر شیطنتم را برای شما تعریف کنم و یا حتی نوجوانی خاموشم را که دایم در درس خواندن گذشت و کتاب خواندن و شعر گفتن و طراحی مینیاتور و سیاه قلم

بهتره اینطوری شروع کنم که کی به دنیا آمدم

خب در یک صبح یا دمدمای ظهر که هنوز آفتاب نزده بود ، من توی اتاقی که بعدها اتاق خودم شد به دنیا آمدم البته فکر نکنید که توی بم بیمارستان نداشتیم یا زایشگاه چرا خوبشم داشتیم اما خب دیگه ما دکتر خصوصی ببخشید خانوادگی  داشتیم اسمشم اگه یادم بیاد آهان یادم نیست !

خب دیگه به دنیا آمدم و اسم منو  گذاشتند معصومه یعنی راستشو بخواهید امام رضا از قبل به شرط و شروطها درخواب خاله بزرگم اسمو انتخاب کرده بود و من شدم پنجمیمن ماهی تنگ بلور خانه امان که با کلی نذر و نیاز مادرم بعد از ۴ تا پسر پا به این دنیا گذاشتم .

دیگه هم چیزی یادم نیست اصرار هم نکنید که به خاطرم فشار بیارم .

از روزهای کودکی که سراسر شیطنت بود بگذریم می ریم سراغ اصل ماجرا

من اعتقادم اینه که بدون عشق نمی شه زندگی کرد واسه همین گاهگاهی عاشق می شم .

اولین بار :‌۱۱ سالگی خیلی پر رو بودم نه اما باور کنید بیشتذ تقصیر کتابهایی بود که از سن ۹ سالگی شروع کردم به خوندن

دیوان وحشی بافقی ، شفیعی کدکنی (وای گون از نسیم پرسید اولین شعری بود که حفظ کردم )، و مثنوی معنوی ،داستانهای کودکان کمتر می خوندم اما زیبای خفته و ماری آنتوانت ملکه معدوم فرانسه را هم زیاد دوست داشتم .

میدونید شاید این کتاب خوندنا بود که کمکم می کنه هنوز گاهگاهی دست به قلم بشم و چیزی بنویسم تا رنجم کمتر بشه .

رنج ا ز دست دادن  روزهایی که خیلی دوستم  داشتند بله روزها منو دوست داشتند اما انگار من سایه خنکای عشقش اونا را نمی دیدم .

خسته که نشید نه خب فکر می کنم تا همین جا کافی باشه .

راستی یادم رفت اسم مدرسه هامو نگفتم شاید یه آشنا پیدا بشه و منو بشناسه

دبستان فاطمیه  دبیرستان نجمیه اما دبیرستان آخرش ایه نداره هاهاهاه    اسمش پروین اعتصامی بود و پیش دانشگاهی فاطمه الزهرا

آخی خسته شدم

فعلا تا بعد

 

 

  

 

 

 

 

 

اولین سلام

سلام

من از جایی آمدم که شاید هیچ وقت نتوانم مثل آن روزها شاد باشم

مثل روزهای کودکی مثل خجالتهای نوجوانی و مثل بالندگی اول جوانی ام 

روزهای آخر دبیرستان یک سال پشت کنکور و درس خواندن در کتابخانه ملاهادی سبزواری بم ، جایی که بعدها شد بهترین روزهای آشنایی من با کسانی که دوستشان داشتم .

شاید تمثیل نخل بم کمی در مورد من اغراق آمیز باشد اما خب شاید کمی صبوری ام و تحمل تنهایی و اینکه در غربت قد برافراشتم و نگذاشتم گمنام بمانم و بمیرم مرا شبیه نخلی کرده است که همیشه دوست داشتم از آن بالا بروم و همیشه مانعم شدند .

خب برای اولین بار کافی بود .